ناگهانی تر از آمدنت، می روی


بی بهانه


من می مانم و باران های بی اجازه


و

قلب عاشقی که سپاسگزارت می ماند تا ابد:


متشکرم که به من فهماندی که:


چه قدر می توانم دوست بدارم


و

عاشق باشم بی توقع!


باور کن، بی توقع! 



گاهی تمام آنچه می خواهم،

دفتری است برای از تو نوشتن،

قلبی که اندوهم را بفهمد

و دستی که گونه های ترم را نوازش دهد…

اینجا و تمام آنچه با من است

بوی خوش تو می دهد…

لحظه ها رنگ تو را پوشیده اند

و من، از عطر سرشار حضورت، مستم…

با دست های یخ زده ام بخارهای اندوه را

از شیشۀ ذهنم پاک می کنم

و حضورت را به رخ لحظه های تنهایی می کشم…

.

.

.

این روزها در نی نی چشمانم

تنها تصویر محو تو نقش بسته است….

راستی !

چرا خاطره ها فراموش نمی شوند؟؟؟