::: مي روي . . . :::
ناگهانی تر از آمدنت، می روی
بی بهانه
من می مانم و باران های بی اجازه
و
قلب عاشقی که سپاسگزارت می ماند تا ابد:
متشکرم که به من فهماندی که:
چه قدر می توانم دوست بدارم
و
عاشق باشم بی توقع!
باور کن، بی توقع!
بی بهانه
من می مانم و باران های بی اجازه
و
قلب عاشقی که سپاسگزارت می ماند تا ابد:
متشکرم که به من فهماندی که:
چه قدر می توانم دوست بدارم
و
عاشق باشم بی توقع!
باور کن، بی توقع!

گاهی تمام آنچه می خواهم،
دفتری است برای از تو نوشتن،
قلبی که اندوهم را بفهمد
و دستی که گونه های ترم را نوازش دهد…
اینجا و تمام آنچه با من است
بوی خوش تو می دهد…
لحظه ها رنگ تو را پوشیده اند
و من، از عطر سرشار حضورت، مستم…
با دست های یخ زده ام بخارهای اندوه را
از شیشۀ ذهنم پاک می کنم
و حضورت را به رخ لحظه های تنهایی می کشم…
.
.
.
این روزها در نی نی چشمانم
تنها تصویر محو تو نقش بسته است….
راستی !
چرا خاطره ها فراموش نمی شوند؟؟؟

+ نوشته شده در جمعه سی و یکم تیر ۱۳۹۰ ساعت 22:54 توسط لیندا
|
سلام